نمی دونم از کجا شروع کنم ، خیلی حرف تو دلمه.توی تموم این مدت ، دفتر خاطره
هاش سنگ صبورم بوده، تنها یادگاری که ازش مونده همون دفتره . دلم که می گیره
میرم سراغش ، هرروز ورقش می زنم ،هرروز می خونمش، هرروز واسش می نویسم
، هرروز به یادش گریه می کنم .دلم واسش یه ذره شده ، واسه نگاش ، واسه
صداش ، عطر نفسهاش ، اما دیدنش بون داشتنش واسم زجرآور و کشندس .
دوستش دارم اما هیچ وقت بهش نگفتم . هیچ وقت توی چشاش خیره نشدم ،هیچ
وقت رودررو مقابلش ننشستم . می ترسیدم ، شرم داشتم که مقابلش بشینمو
بهش بگم : قلب من مال توئه ، مواظبش باش .
همیشه توی خلوت شبهام باهاش حرف میزنم ،همیشه دلم از شورعشقش می
سوزه ، می تپه و می لرزه...
همدم شبهای تارم فقط اونه و خدا . تنها کسی که جز خدا هرگز منو ترک نکرده و
همیشه توی قلب کوچیکم خونه داره ، اون بوده .
نمی تونم قبول کنم که بهم نمی رسیم ولی اینم بوسه ای بوده که تقدیر به پیشونی
من زده .
حیف که این بوسه خیلی تلخه ...خیلی !
نویسنده: بهاره(پنج شنبه 86/4/28 ساعت 8:1 صبح)